ماهان احمدی حیدریماهان احمدی حیدری، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

ثبت بهترین لحظات زندگی پسرم

بیماری اوریون

سلام جوجوی مامان بعد از اینکه از مراسم نان پوشی شما برگشتیم، قرار شد برای مراسم های دهه اول محرم هر شب با مامن جون به مسجد برویم اما احساس کردم شما کمی تب دارید و بی حال هستید ، بنابراین به خانه رفتیم. بابا محمد برای انجام کاری شیراز رفته بودند و قرار بود فردا صبح برگردند . روز چهاردهم شهریور بابا محمد ساعت یک بعداز ظهر به بوشهر رسیدند و راه براه به اداره من آمدند تا با هم به خانه برویم .وقتی به خانه رسیدیم شما بغل مامان جون بودید و با یک نگاه ، بابا محمد متوجه ورم صورت شما شدند. بله یک طرف صورت شما به اندازه یک هلوی گنده متورم شده بود و ما متوجه شدیم که شما اوریون گرفته اید .عصر شما را به مطب دکتر ...
14 شهريور 1398

مراسم نان پوشی

سلام عزیزم ،امروز چهارشنبه سیزدهم شهریور برابر با پنجم محرم است و به رسم قدیمی های بوشهر به دعوت سیده خانم حمیدی یکی از همکاران دوست داشتنی ومهربان مادر جون ،شما را امروز در حسینیه سیدمحمد(بل بلی ها )نان پوشی کردیم نان پوشی (نون پوشی) نان پوشی ، نذر بسیار ساده ای است که آن را در مسجد (یا بعضی قدمگاه ها) به جای می آورند. نذر نان پوشی بیشتر برای خردسالان و گاهی نوجوانان بیمار به کار گرفته می شود و معمول چنین است که فرد مورد نظر را در یک گوشه مسجد به حالت طاقباز خوابانیده و سر تا پای بدن او را با نان می پوشانند . افراد شرکت کننده در مراسم ، فقط زنان و دختر بچه ها هستند . کار نان پوشی برای لحظه ای کوتاه و با سلام و صلوات بر ائمه ...
13 شهريور 1398

جشن تولد

سلام پسر نازم ما بعد ازآمدن بابا محمد یه سفر 4روزه به شیراز داشتیم ،روز عید غدیر، برای شما در باغ یکی از دوستان با حضور خانواده من وعمه و دختر عمه جان من یه جشن کوچولو به مناسبت تولدت گرفتیم، اگر چه شب تولد ،حسابی شیطون شده بودی و بهانه گیر چون ظهر نخوابیده بودی اما  به ما حسابی خوش گذشت بابا محمد کلی برای تولد شما آواز خواندند و شما و باربد و بردیا کلی رقصیدید  .فردای آنروز نیز بعداز رفتن از باغ به سمت رودخانه ای نزدیک آنجا رفتیم ،شما خوابیده بودید که ناگهان صدای نی و آواز مردی که بسمت ما می آمد جلب توجه کرد، او با نی شروع به خواندن آوازهای محلی و لری کرد و ما با کف زدنهایمان او را همراهی کردیم .سپس به شهر صدرا رفتیم چون باب...
28 مرداد 1398

خاطرات مرداماه 98

 سلام عشق کوچولوی من مرداد با تولد توی نازنینم بهترین ماه زندگی من خواهد بود. هفتم مرداد  مادرجون فروغ وعمه مهسا تماس گرفتند وتولد شما را تبریک گفتند. عزیزم ،چون بابا محمد ایران نیستند انشالله هروقت برگشتند. تصمیم دارم برای شما جشن تولد بگیرم و برای گرفتن  عکس یکسالگیت شما را به آتلیه ببرم . در این ماه شما برای اولین بار با مادرجون به مینی پارک سرپوشیده رفتید با دیدن اینهمه وسایل اسباب بازی ،شوق وذوقت تبدیل به قهقههای بلند کودکانه شد و انقدر خندیدی که با خنده تو دیگران نیز ناخوداگاه میخندیدند .بابا محمد چهاردهم مرداد از چین برگشتند و روز بیست وسوم مرداد از بندرعباس به بوشهر آمدند ،من و شما به همراه آقاجون برای استقب...
23 مرداد 1398

تولدت مبارک

ماهان عزیزم  ،دلبندم ! وقتی به دنیا آمدی، گل‌های شقایق در سینه‌ام شکفتند و دشت قلبم یک‌سره قرمز پوشید. سرسبزی‌ام را مدیون تو هستم   ،اکنون نفسم به نفس تو بند است. نفس‌هایت مستدام ،آغاز بودن و تولدت هزاران بار مبارک. پسرم یک سالگیت مبارک.                     💓👶🎁🎂💞 ...
7 مرداد 1398

اولین تجربه شنا در دریا

امروز بیست وشش تیرماه است،عصر آقا جون به خانه مان آمدند .شما مثل همیشه با دیدن آقاجون نق ونوق کردی و شروع به دست وپا زدن کردید که شمارا برای گردش بیرون ببرد.،شما عاشق ماشین سواری و گشتن در خیابانها ودیدن چراغها وماشینهای درون خیابان در شب هستید، آقا جون به من گفتند شما را آماده کنم تا باهم بیرون برویم .وقتی سوار ماشین شدیم از خوشحالی قههقه میزدی و من آقاجون با خنده های شما میخندیدم تا اینکه آقا جون یهویی تصمیم گرفتند شما را به دریا ببرند ،ماهان گلی شما با دیدن دریا و حجم آب با تعجب وحیرت به دریا نگاه میکردی اول میترسیدی به سمت دریا بروی ،آقا جون کم کم شما را بسمت آب بردند وشما حالا دیگر نه تنها از دریا نمیترسیدی بلکه تقلا میکردی که به سمت جل...
26 تير 1398

هدیه تولد آقا جون و مادر جون

نازنین پسرم،تیرماه فصل شروع گرما و شرجیهای طاقت فرسا است این چند روز هوا بشدت گرم شده است بنابراین دیگر نمیتوانم شما را برای گردش به پارک ببرم. . چند روزی بود خاله سوده در بیمارستان شیراز بستری شده بودند و ما همگی نگران حال او بودیم من و شما بناچار یک هفته تنها در بوشهر ماندیم  و هنگامی که به سرکار میرفتم ،خاله کتی جان زحمت می کشیدند و از شما نگهداری می کردند ظهر که از سرکار برمی گشتم خاله جانم، با چه شوق وذوقی از شیرینکاری و شیطنتهای شما تعریف میکردند. دیروز عصر به همراه دخترعمه ام نازی خانم و خاله راحله برای دیدن خاله سوده به شیراز رفتیم. بعدا از ملاقاتی با آقاجون برای  خرید رفتیم، آقا جون و مادر جون از پیش برای تو...
7 تير 1398