ماهان احمدی حیدریماهان احمدی حیدری، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

ثبت بهترین لحظات زندگی پسرم

آزمایش و سونو غربالگری 1

سلام عشق کوچولوی من موجود کوچولوی شیطون و ناز من،  امروز صبح برای سونو گرافی و آزمایش ان تی(سونو سلامت نوبت اول) با بابا محمد و مامان زهرا مهربونت به  مطب دکتر شکرالهی رفتیم ،یکم شلوغ بود ولی من به عشق دیدین تو منتظرموندم. زمانی که نوبتم شد   آقا دکتر ، بابا یی را هم برای دیدنت صدا زد . عزیز کوچولو ،ما تورا با ابعاد خیلی بزرگتر دیدیم ،کاملا پیدا بودی و دکتر  شما را با دستگاه   هی این ور اون هل می داد ، من  و بابایی داشتیم برات می مردیم البته سونو در دو مرحله انجام شد چون دکترگفته بودند  مرحله بعدی باید  بعد از ناهار خوردن و بامثانه خالی باشه.  با با...
14 بهمن 1396

سیزدهم بهمن نود وشش

جگر طلای مامان امروز جمعه  به همراه باباجون، مامان زهرا، خاله سوده و راحله به شیراز رفتیم .عصر ساعت 3 حرکت کردیم و بابا جون طبق معمول با احتیاط و حوصله رانندگی می کرد اما متاسفانه من  بدجور حالت تهوع  داشتم  و بابامحمد مجبور شدند چندین بار بین راه  بایستند.حال مامانی بد بودو جگر طلای کوچولوم توی شکم مامانی  هی تکون تکون میخوره .عزیز دلم دیروقت بود شیراز رسیدیم و من همچنان حالم بد بود.قرار بود فردا صبح ساعت 9 برای آزمایش و سونوگرافی غربالگری (ان  تی )نزد سونوگرافی دکتر شکراللهی بریم. باید بخوابم تا زود سر حال باشم چون میخوام جگر طلام را از صحفه تلویزیون خوب ببینم . با همه نگرانی و استرسهایی که ...
13 بهمن 1396

اولین آزمایش چهارمرحله ای قند

سلام جوجه ی مامان ،  امروز دوشنبه یازدهم بهمن نودو شش صبح باید میرفتم آزمایش قند چهار مرحله ای میدادم . بابا جون زحمت کشیدند و منو بردند آزمایشگاه رازی از من آزمایش خون مرحله اول گرفتند و بعد به من دو بسته پودر پرتغالی دادند که باید با آب حل می کردم و همشو میخوردم .وای عزیزم خوردن این نوشیدنی بسیار بدمزه و زجرآور بود . از آنجا که مامانی کلا از شیرینی خوشش نمیاد و اول صبح ناشتا بایستی اونو میخورد ،خیلی تهوع آور بود  .به زور این نوشیدنی را خوردم و به اداره  رفتم تا ساعت 12 باید چیزی نمیخوردم و هر دوساعت یکبار میرفتم آزمایش خون میدادم  . بابایی بنده خدا هنوز نرسیده بود خونه و استراحت نکرده  ...
9 بهمن 1396

تشکیل پرونده سلامت درمانگاه نبی اکرم

دردونه كوچولوي   من امروزپنجم بهمن ماه نود وشش  صبح ساعت 9 با مامان جون زهرا و بابایی رفتم مرکز بهداشت نبی اکرم برای اینکه پرونده سلامت تشکیل بدم تا وقتی که دوردونم بدنیا اومد برای تزریق واکسنها مشکلی نداشته باشه . بعداز اندازه گیری وزن (کیلو61)و قدم(سانتیمتر155) و پرسیدن یه سری سوالات قرار شد یکماه دیگه دوباره اونجا برم .دوست داشتم صدای قلبتو دوباره بشنوم که خانم ماما گفتند هنوز سن جنین کمه و درحدی نیست که با دستگاه صداشو گوش کنیم و از سن 15 هفتگی می تونیم صدای قلب را با دستگاه بشنویم.   ...
5 بهمن 1396

بابا محمد مهربون

 سلام عشق كوچولوي من،  مي دوني بابا محمد خيلي دوستت داره ، هر صبح به عشق تو پا ميشه و ماماني رو تا دم در اداره مياره و خیلی بادقت رانندگی می کنه تا یوقت خدایی نکرده من و عشق کوچولوم اذیت نشیم .درضمن تو کارای خونه هم خیلی بهم کمک میکنه و هروقت میرم سونوگرافی با اشتیاق خیره می شه به صحفه مانیتور تا توی وروجک را  با دقت ببینه. همیشه به من انرژی مثبت میده و تلاش میکنه که لحظات خوبی توی دوران بارداری داشته باشم  . امروز 9 هفته ات تموم شد و شدي 9 هفته و يك روز . عزيزم تو از يه خط كوچولوي قرمز تبديل به يه قلب عدسي با تپشهای زيبا شدي و همينجور داري به سلولهاي بزرگتر تبديل ميشي ،داري درون من...
29 دی 1396

خاطرات 20 دیماه نود وشش

عشقم ، نفسم،  امروز  دو هفته است  که من  از اداره مرخصی گرفته ام  تا برای چکاب های پزشکی و سونوگرافی شیرازبمونم.  قرار شده امروز آخرین سونوگرافی را  نزد دکتر محمد رضا پایدارانجام بدم و بعد از سونوگرافی بسمت بوشهر حرکت کنیم. اما متاسفانه سونوگرافی خیلی شلوغ بود و نوبت ما برای 12 شب بود . من این مدت کمردرد هام بیشتر شده بود برای همین خیلی نگران سلامتی عزیزم بودم . جواب سونوگرافی خوب بود و سن شما هم همون لحظه 8هفته و یک روز بود، اما یک لخته خون کوچولو دور کیسه بارداریم بود که این مرا نگران کرده  بود. و جون برای رفتن به دکتر دیگه وقت نداشتم ، قرار شد که انشالله فردا صبح ب...
20 دی 1396

17 دیماه

سلام نازنین مادر،         امروزیکشنبه هفدهم دیماست و شما هشت هفته شده اید .صبح من و مامان زهرا برای یکسری کارای پزشکی به بیمارستان دستغیب رفتیم مامان زهرا بیچاره هنوز مریض بود تا ساعت دو بیمارستان بودیم ،قرار بود امشب بابا جون از تهران برگرده و از طرفیم  قرار بود دایی جلیل و زندایی میترا (دایی و زن دایی مامانی) به شیراز بیایند .عصر ساعت 5 دایی و زن دایی رسیدند بعد از خوردن عصرونه ، دایی جلیل بیرون رفت و من و زندایی کلی از بارداری صحبت کردیم اما زن دایی متوجه اینکه من نی نی تو راه دارم نشدند .شب تا دیر وقت بیدار موندم تا بابا جون از تهران برگشت و برای من هم یه س...
17 دی 1396