ماهان احمدی حیدریماهان احمدی حیدری، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

ثبت بهترین لحظات زندگی پسرم

آغاز سفر بابا محمد

1396/12/12 23:16
نویسنده : مامان ساره
124 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام  عزیزم ،

امروز شنبه دوازدهم اسفند ماه، صبح آقا جون مرا به  اداره رسوندند .باباجون محمد  ساعت 7 بعداز ظهر برای بندرعباس بلیط داشت و باید تاظهر ساکشو می بست. من توی اداره بعداز خوردن صبحانه به مامان جون زهرا زنگ زدم اما گوشیش خاموش بود.سپس به خاله سوده زنگ زدم گفت : گوشی مامان شارژش تمام شده و من هم بیرون از خونه هستم و اومدم داروخانه قرص بخرم .اینجا بود که نگرانیم بیشتر شد  . چند دقیقه نگذشته بود که بابا محمد زنگ زد و گفت یه موضوعی می خوام بهت بگم ناراحت نشو و نگران نباش ،گفتم میدونم اتفاقی افتاده لطفا زودتر بگو  چی شده؟.گفت :مامان زهرا از دیروز حالش بد بوده و تو بیمارستان بستری بوده و الان هم عمل آنژیوگرافی قلب کردند و برای رگش بالون زدند و الان شکر خدا حالش خوبه و نگران نباش  و عصرساعت 3 باهم  برای ملاقتی  مامان به بیمارستان میریم .وقتی این موضوع را گفتند بیش از حد برای مامان جون ناراحت شدم . مامان زهرا کلی رنج و زحمت ما کشیده بودند و همیشه و در همه حال پشتیبان و همراه من بودند.به خاله سوده تماس گرفتم گفت خطر رفع شده و مامان الان توی بخش بستری هستند و تا ساعت 3 نمیزارند کسی پیشش باشه . ساعت 12:30 آقا جون قاسم و خاله سوده  به دنبال من اومدند. آقا جون برای ناهار  نون و کباب گرفتند . من خونه رفتم و با بابا محمد ناهار خوردیم و  تا ساعت 2.30 خوابیدم هراسون بلند شدم بابایی را صدا زدم تا  باهم  برای ملاقتی مامان زهرا به  بیمارستان برویم .توی بیمارستان  دایی، زندایی و خاله های من اومده بودند و باید توی نوبت می ایستادیم چون تک به تک اجازه ورود به اتاق آی سیو داشتیم.تقریبا بعد از اینکه همه رفتند من وارد اتاق شدم بغض گلومو گرفته بود ولی خودمو گرفتم دوست نداشتم مامان زهرا را  که اینهمه زحمتمون کشیده بود و مثل کوه استوار بود الان توی این وضع ببینم ولی باز خدارا شکر که  خطر رفع شده بود و مامان جون حالش خوب بود.بعداز ملاقتی سریع خونه برگشتیم .قرار بود برای تو راهی بابا محمد ساندویچ مرغ درست کنم . ساعت شش بابایی آماده بود  . از ظهر خیلی بی حال و غمگین بودم هم بخاطر مامان زهرا و هم بدلیل اینکه بابایی قرار بود از امشب دیگه پیشمون  نباشه . ساعت شش ونیم، من ، بابایی و آقا جون به ترمینال رفتیم ، عمو مهدی نیز برای بدرقه بابا جون به ترمینال اومدند . من و آقا جون  نیم ساعتی اونجا موندیم چون نمیخواستم موقع رفتن بابایی اونجا باشم وگریه کنم ، به خونه که رسیدم  ،وقتی جای خالی بابایی را توخونه حس کردم ،بغضم ترکید و بلند بلند گریه کردم . از خستگی خوابم برد که بابایی بهم زنگ زد و گفت حرکت کردیم و سفارش کرد که من مواظب جیکوی نازم باشم. تاصبح من و بابایی چند بار باهم تماس گرفتیم بابا محمد ساعت 6.20 دقیقه به بندرعباس رسید

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)