ماهان احمدی حیدریماهان احمدی حیدری، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

ثبت بهترین لحظات زندگی پسرم

7 مرداد نود و هفت بهترین روز زندگی من. تولدت مبارک

1397/5/7 23:13
نویسنده : مامان ساره
302 بازدید
اشتراک گذاری

 

امروز یکشنبه هفتم مرداد ماه یک روز خاص و بیاد ماندنی برای من ، بابا جون و کل اعضای خانواده ام بود. دیشب باز فشار خون من بالا رفته بود و هرچه بابا اصرار کرد به بیمارستان برویم قبول نکردم ، شاید یه جورایی اشتباه می کردم . صبح با سردرد از خواب بیدارشدم ، صبحانه خوردم و دودل بودم که با بابا محمد برای نشون دادن جواب آزمایش به مطب دکتر بروم یا نه؟مامان زهرا اصرار داشتند که جواب آزمایش را حضوری ببرم بنابراین دقیقه نودی با مادر جون زهرا تصمیم گرفتیم همراه بابا محمد به مطب دکتر برویم.قبل از رفتن ، جواب آزمایشم را از درمانگاه محمد رسول الله گرفتم ، وای که چقدر مقدار دفع پروتیینم زیاد شده بود سریع به مطب رفتم. برعکس همیشه مطب بسیار شلوغ بود به خانم منشی گفتم که فقط برای نشون دادن آزمایش نزد خانم دکتر آمدم. مامان زهرا اصرار کردند که فشار خونم نیز چک شود ، خانم منشی مرا به اتاق معاینه بردن و فشار منو چک کردند ، گفتند فشارتون بالاست و باید خانم دکتر نیز شما را چک کند.وارد اتاق دکتر شدم بعداز اندازه گیری فشار خونم ، خانم دکتر گفتند متاسفانه فشار شما 20 است و خیلی بالاست و با توجه به آزمایشات شما باید سریع سزارین شوید. بابا محمد را سریع صدا زدند و گفتند سریع از داروخانه برای من قرص تهیه کنند و تا بابا محمد آمد ، خانم دکتر کارهای بستری من با بیمارستان را تلفنی انجام دادند و به اورژانس تماس گرفتند و سریع برای من آمبولانس فرستادند . خانم دکتر  توی این مدت  به من آرامش و دلداری میدادند که هیچ جای نگرانی نیست و استرس نداشته باش. پسرم ، خانم دکتر یک فرشته مهربان بود که همیشه در همه حال برای سلامتیش دعا می کنم و درهمه جا از اون به عنوان بهترین ، دلسوزترین و با وجدانترین دکتری که تا به حال دیدم  یاد خواهم کرد.خانم دکتر با اینکه اینهمه بیمار داشتند مطب را تعطیل کردند و سریع خودشون را به بیمارستان رسوندند، عزیز دلبندم اونروز برای من یک روز خاص بود ، با مامان زهرا سوار آمبولانس شدیم و بابا محمد نیز بدنبال ما به بیمارستان آمدند. نمیدانی که مامان زهرا از نگرانی و دلهره و ترس به چه وضعیتی افتاده بود ، مرتب با لبان لرزون دعا میخواند . به بیمارستان که رسیدم سریع کارهای عملم انجام شد و من به اتاق عمل رفتم خیلی دلم میخواست برای عمل از روش بی حسی  استفاده کنند تا موقع بدنیاآمدنت صدای گریه ات  را بشنوم و تو را به آغوش بکشم و بگویم پسرم خوش آمدی ، که متاسفانه به دلیل بالا بودن فشارم .  بنا به تشخیص پزشک بهتر بود از روش بیهوشی  استفاده شود و من در یک چشم بهم زدن بیهوش شدم و شما در ساعت 4 بعداز ظهر روز یکشنبه 7 مرداد نود و هفت به سلامت بدنیا آمدید.  وقتی چشمانم را باز کردم هرکس که اطرافم بود از حال شما از او می پرسیدم. تا اینکه مرا از اتاق ریکاوری بیرون آوردند .مامان زهرا ، زهره دختر عمه و آقا رضا پسر عمه ام را دیدم . بابا جون ظاهرا برای آوردن لباس شما به خانه رفته بودند. با مامان زهرا به بخش مراقبتهای بعد از زایمان رفتیم .سراغ شما را گرفتم مامان جون زهرا گفتند بخاطر اینکه شما  دیابت  بارداری داشتید.نوزاد دچار افت قند شده  و در بخش مراقبتهای نوزادان بستری شده وای چقدر دلم گرفت .من میخواستم تورا توبغل بگیرم آنقدر ببوسمت تا سیر بشم . باز استرس و نگرانی وجودم گرفت.بابا محمد اومدند  مرا بوسیدند و گفتند ناراحت نباش یک گل پسر نازخدا به ما هدیه داده  و سالمه و جای هیچ نگرانی  نیست و عکس شما فرشته نازم را  نشون دادند. وای که چقدر ناز ومامانی بودی دلم میخواست کلوچه نازم را تو بغل بگیرم . از وقتی که به بخش منتقل شدم مرتبا تماسهای تلفنی بابت تبریک تولد شما دارم که خیلی از این تماسها را مادر جون جواب میدادند. مامان جون فروغ نیز تا خبر تولد شما را شنیدند از اصفهان به سمت شیراز حرکت کردند.

 

پسندها (2)

نظرات (0)