ماهان احمدی حیدریماهان احمدی حیدری، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

ثبت بهترین لحظات زندگی پسرم

مریضی مامان جون زهرا

1396/12/11 20:24
نویسنده : مامان ساره
134 بازدید
اشتراک گذاری

امروز جمعه یازدهم اسفند ماه، صبح با صدای زنگ مامان جون زهرا بیدار شدم خواب آلود تلفن را جواب دادم و باهاش صحبت کردم صداش گرفته بود،  گفت منم تازه از خواب بیدارشدم بعداز اینکه احوالپرسی کرد گفت ناهار امروز  را از بیرون سفارش بدید من خسته ام و امروز نمیتونم برای شما ناهار درست کنم و بعد سراغ بابا محمد را گرفت ، گوشی را به بابا محمد دادم اون هم بعد از احوالپرسی وارد اتاق شد و با مامان یواشکی صحبت کرد . صحبت بابایی

مشکوک بود .نگران شدم از بابا جون پرسیدم آیا اتفاقی افتاده ؟ گفت خیر چیزی نشده و بی مورد نگران هستی ولی من حس بدی داشتم و مطمئن بودم اتفاق بدی  افتاده ولی  نمیخواند من بدونم. از انجا که  قرار بود بابایی شنبه  عازم بندرعباس بشه  کلی کار مونده بود که باید انجام میداد تا ظهر هم کلی کمک من کرد . ظهر ناها را از بیرون سفارش دادیم  چلو قورمه سبزی بود . بعداز خوردن ناهار خوابیدم .عصر باز مامان جون زهرا زنگ زد و گفت می خواد خونه دایی عباس  برود  و بابا و  خاله سوده هم خونه هستند .باز صحبتهای مامان جون زهرا یه جورایی مشکوک بود. گوشی را که گذاشتم هرچقدر التماس بابامحمد کردم گفتم بگو که چی شده باز گفت :اتفاقی نیفتاده .شب خاله سوده و آقا جون قاسم اومدند که از بابایی خداحافظی کنند ولی مامان جون زهرا باهاشون نبود من باز شکم بیشتر شد و به خاله سوده گفتم مامان زهرا کجاست؟ گفتند سرش دردر می کنه و استراحت کرده ،یه حسی بهم میگفت که دارند بهم دروغ می گویند .  بابایی به مامان جون فروغ و آقا جون ایرج تماس گرفت  و چون می خواست  فردا به مسافرت  بر ، با آنها خداحافظی کرد.  وقتی خاله سوده و آقا جون رفتند هرچقدر التماس بابایی کردم باز به من چیزی نگفت با اینکه گریه کردم و هرچقدرالتماسش کردم  گفتم نگرانم اما نگفت چه اتفاقی افتاده است . شب را با ا سترس و دلهره سپری کردم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)