ماهان احمدی حیدریماهان احمدی حیدری، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

ثبت بهترین لحظات زندگی پسرم

زلزله و ترس

1397/1/29 23:37
نویسنده : مامان ساره
211 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قهرمان مامان ، چهارشنبه بیست و نهم فروردین صبح سرکار بودم که گوشیم زنگ خورد با دیدن شماره بابایی کلی خوشحال شدم .امروز به بندرعباس رسیده بودند و قرار بود بعد از دو روز دوباره به چین برگردند . بابایی با دیدن عکسهایی که براشون فرستاده بودم کلی خوشحالی کردند و همینطور قربون صدقه من و پسر جانش می رفتند.بابایی حسابی دلتنگ شده بود  و خیلی دوست داشت پیشمون باشه اما مجبور بودند تا یک ماه و نیم دیگه دریا بمونند . شب با بابایی تماس تصویری داشتم و تمام وسایلایی که برای شما خریده بودم بهشون نشون دادم و بابایی هم با دیدن اونا ذوق می کرد . روز پنج شنبه  صبح  مامان زهرا که از شب قبل  پیش من بود با زن دایی میترا برای خرید ماهی به جزیره شیف رفتند و من بعد از صحبت تلفنی با با با   محمد خوابیدم که ناگهان احساس کردم زمین داره میلرزه هراسون از خواب بیدار شدم دیدم آویزها و لوستر اتاق در حال لرزیدن و جرینگ جرینگ صدا کردنه  متوجه شدم که زلزله اومده با عجله به طرف در هال رفتم که زلزله تمام شد. با وجود اینکه زلزله تمام شده بود اما بشدت ترسیده بودم به هر حال بخیر گذشت. اما کوچولوی من از ترسیدن من ، اونم هول کرده بود و هی تو شکم مامانی تکون تکون می خورد.عصر با مامان جون زهرا و خاله جون سوده به خانه خاله نصرتم رفتیم . ساعت 10 شب  با  بابا محمد تماس گرفتم، درحال صحبت کردن بودم که مامان جون فروغ از اصفهان تماس گرفتند و حال و احوال پرسیدند و چون خبر زلزله 5.9 ریشتری شنیده بودند خیلی نگران شده بودند.  عمو مهدی  نیز از مغازشون  برای من کلی شیرآورده بودند که من بخورم و ماهان جانم نیز کیف کنه .نوش جون هردومان. بابا محمد  ساعت 2بامداد  تماس گرفتند و خداحفظی کردند و به سمت چین حرکت کردند . دلم گرفت امیدوارم سفرش بیخطر و کوتاه باشه و زود بیاد  چون برای تولد پسر گلم باید کلی کارای خوب  انجام بدیم .😍

 

پسندها (3)

نظرات (0)