ماهان احمدی حیدریماهان احمدی حیدری، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 13 روز سن داره

ثبت بهترین لحظات زندگی پسرم

اولین گردش در پارک در شش ماهگی

عزیز مادر شش ماهگیت مبارک این روزا صدای قهقه های نازت دل ما را از شوق میلرزاند و گاهگاهی بازیگوشی و شیطنت هایت ما را به وجد میاورد و صدای خنده های بلندمان در خانه می پیچید. وای که چقدر کنجکاوی هایت قشنگ است و جالبتر از همه اینکه چه ماهرانه انگشتان پایت را به سمت دهانت میبری تا انگشت شصتت را بخوری  ، عزیز مادر امروز برای اولین بار من و شما دونفری به پارک آمدیم و چقدر با تعجب به اسباب بازی ها و بازی کودکان نگاه می کردی ، گاه گاهی از تعجب تبسمی و گاه گاهی اخمی بر پیشانیت نقش می بست . با ترس و احتیاط  شما را سوار تاب کردم و آرام آرام شما را به جلو هل دادم .عکس العملی نشان ندادی اما بعد از چند لحظه ترسیدی و گریه کردی مجبور شدم شما ...
9 دی 1397

دومین روز سفر به خارگ

امروز هفتم دیماه است و دومین روز سفر ما به خارگ ،صبح هوا بارانی بود از دیشب باران بشدت می بارید.صبح تا ظهر به اجبار در خانه ماندیم بعداز ظهر هوا آفتابی شد ، بابا محمد به من پیشنهاد دادند که باهم برای گردش به ساحل برویم اما چون هوا سرد بود به پیشنهاد مادر جون زهرا شما در خانه ماندید من و بابا محمد نیز این بار پیاده به سمت ساحل رفتیم .وای که چقدر ساحل خارگ زیبا وبکر بود و با بابا محمد کلی پیاده روی کردیم و عکس هایی به یادگار گرفتیم ،حسابی به ما خوش گذشت .شما نیز  بعد از اینکه حسابی خوابیده بودید با عروسکهای خاله سوده بازی کردی و با آقا جون و مامان جون کلی بازی کردید . خاله سوده نیز چون شب یلدا پیش ما نبودند با یکم تاخیر یک ...
7 دی 1397

سفر به خارگ

سفر یهویی امروز به خارگ یکی از خوشترین و در حین حال پر استرس ترین سفر بود. به خاله سوده و عمو پیمان خبر داده بودیم که فردا شب  به خارگ خواهیم امد آقا جون  صبح زود برای تهیه بلیط کشتی رفته بودند  قرار بود برای 4 بعداز ظهر بلیط خریداری شود. اما تنها کشتی که امروز به سمت خارگ حرکت می کردند ساعت هشت صبح بود..اقا جون ساعت هفت و نیم به من خبر دادند که سریع آماده بشوید .عزیزم تصور کن چه جور با چه سرعتی خواب آلود توی نیم ساعت وسایل و شما را  با حال گریان آماده میکردم و خودمونو به اسکله والفجر می رسوندیم  . بابا محمد سریع از جا بلند شد به کمک من آمد دوتایی اینقدر بدو بدو کردیم که صدای زنگ در  حیاط متوجه نشده بودیم .آقا ر...
6 دی 1397

گرفتن شیشه شیر

پسر گلم امروزبیست و هفتم آذر ماهست. شما پنج ماه و چند روز سن دارید  .  بشدت از دهان آبریزش داری و دوست داری هر چیز زبر و صفت را در دهان بگیری و با حرص روی لثه هایت فشار دهی ، مادرجون دلیل اینکار شما را  درد لثه به دلیل درآوردن دندان و محکم شدن لثه های شما میدونه . الان شما  تقریبا  دیگه بدون کمک دیگران می توانی بشینی و شیشه شیرت را کامل در دستانت نگهداری . کوچولوی نازم ، امروز با دیدن بطری دوغ در دستانم به تصور اینکه شیشه شیر است ، برای گرفتن آن چنان تقلا یی کرد که من و بابایی از خنده، اشک در چشمانمان جمع شد. .امروز  عصر توانستی توپ آبی رنگ را دردستانت نگهداری و بابایی با خنده گفتند : دی...
27 آذر 1397

مهمانی به مناسبت تولد شما

امروز 12آبان نود هفت است ، قرار بود همکارای بنده برای دیدن پسر گلم و به مناسبت تولد شما به منزلمان تشریف بیاورند. دیروز با بابا محمد برای خرید و سایل پذیرایی به بازار رفتیم و کلی مواد غذایی و شیرینی خریدیم . امروز صبح نیز مادر جون برای کمک کردن به من آمدند و من  با عجله تا ساعت 6 بعداز ظهر،  شام ، دسر و وسایل پذیرایی را آماده کردم خیلی خسته شده بودم ، آقا جون هم تو این مدت به ما در نگهداری شما کمک کردند و بابا محمد و خاله راحله نیز زحمت درست کردن حلوای ساگو را کشیدند. ساعت 7 یکی یکی مهمان آمدند . پسرم در طول مهمانی بسیار آرام  بود و خاله راحله مدام مواظب گل پسرم بود. به مامانی هم خیلی خوش گذشت چون بعد از چندین ماه امشب همکا...
12 آبان 1397

اولین بیرون رفتن با کالسکه

امروز دوم آبان نود وهفت است .عزیزم  نیمی از مرخصی زایمان من به پایان رسیده است و بیشتر مواقع به این فکر میکنم چگونه میتوانم از تو دل بکنم بابا محمد نیز هنوز از بودن با شما دل نکنده است و شروع بکار خود را به کشتیرانی اعلام نکرده است به شوخی می گوید هروقت گل پسر م بابا گفتن را یاد گرفت ، من نیز میروم.شما اکنون روی پاهاتون می ایستید و ماهیچهای سرشونه و دست و پاهاتون قویتر شده .بابا محمد معتقده که باید دست و پاهات قوی بشن برای همین هروز شما را نرمش میدهد و هر از گاهی نیز به شما کمک می کند تا دراز و نشستهای جانانه ای انجام دهید . خاله راحله ،  آقا جون و مادر جون هر روز برای دیدن روی گل ماهت به دیدنت می آیند و از حرکات ور فتاره...
2 آبان 1397

اولین سفر پسرگلم به نورآباد ممسنی

پسر گلم هر روز شاهد بزرگتر شدن و تغییر در رشد و رفتار شما هستم .من و بابایی با هر تغییر  ،کلی ذوق می کنیم و از شادی در پوست خودمون نمی گنجیم .چند مدت بود که آقاجون اصرار داشتند یک سفر کوتاه و یک دورهمی خانوادگی داشته باشیم .بنابراین تصمیم گرفتیم که برای چند روز آخر هفته به نورآباد ممسنی برویم.آقا جون از قبل خونه باغ یکی از دوستان را برای سکونت ما در آنجا گرفته بودند بنابراین، عصر روز چهارشنبه بیست و پنجم مهرماه ماه ساعت 5 بعداز ظهر به همراه مامان جون ، آقا جون ، خاله راحله ، عمو حبیب و خانواده عمه جان من، به سمت نورآباد حرکت کردیم. قرار شد آقا رضا پسر عمه من به همراه همسر و پسر گلشون رایان کوچولو که تنها چند ماه از شما بز...
25 مهر 1397

بازگشت مادر جون فروغ و عمو مهدی به اصفهان

 مادرجون فروغ وعمو مهدی تقریبا 50 روز پیش ما بودند . دیشب بیست و دوم شهریور ساعت 9 به سمت اصفهان حرکت کردند . خیلی دلگیر بود ،مادرجون تو این مدت خیلی کمک حال من بودند، بشدت مواظب شما بودند . مادرجون نیز بخاطر اینکه از شما دور میشدند ناراحت و بی قرار بودند و این چند روز مدام در حال گریه کردن بودند .من و بابا محمد بعد از رفتن مادر جون خیلی ناراحت شدیم ، نبودنش تو خونه حسابی احساس می شد.به هرحال هر سلام سرآغاز دردناک یکخداحافظی و همیشه تلخ ترین لحظه ها، لحظه خداحافظیه .آخر شب نیز مامان زهرا جایگزین مادر جون فروغ شدن و اومدند تا به من کمک کنند.دیشب متاسفانه شما بسیار ناآرا م بودید و تا ...
22 شهريور 1397