ماهان احمدی حیدریماهان احمدی حیدری، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

ثبت بهترین لحظات زندگی پسرم

به جمع ما خوش آمدی

1397/5/11 23:18
نویسنده : مامان ساره
666 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 11مرداد نود و هفت است .پسرم پنج روز است که به دنیا آمدید و متاسفانه در این چند روز شما در بیمارستان بستری بودید .طبق صحبتهایی که من و بابایی    دیروز  با خانم دکتر پیشوا داشتیم قرار براین شد که  امروز شما مرخص شوید .دیروز خاله راحله و مادر جون فروغ و بابا محمد برای خرید وسایل تولد شما رفتند و کیک و کلی بادکنک خریدند و تا آخر شب خونه را برای ورود گل پسرم آذین بندی کردند . صبح نیز من ،بابا محمد و  خاله راحله با شوق و ذوق فراوان  به بیمارستان رفتیم  . درحالی که هنوز گردن و کتفم بخاطر داروهای بیهوشی درد داشت ولی بخاطر دیدن گل پسرم این درد طاقت فرسا را با جون و دل تحمل می کردم.ساعت 9 صبح به بیمارستان رسیدیم به ما گفتند تا ساعت 10 باید منتظر بمانید تا دکتر اجازه ترخیص را صادر کنند .من و خاله راحله  و بابا محمد در سالن انتظار بی صبرانه منتظر ماندیدم تا اینکه ما را صدا زدند و بابا محمد کارهای اداری ترخیص شما را انجام دادند و من و بابایی با شور و شوق به بخش رفتیم و لباس شما را با کمک خانم پرستار پوشاندیم و خاله راحله هم دوربین به دست هر لحظه از شما گردالی سرخ آلودم عکس و فیلم می گرفتم. تو راه بابایی آهنگ های شاد گذاشته بود و همگی دست و هورا کشان شما را به خونه بردیم .مادرجون زهرا  تماس گرفتند و گفتند قبل از اینکه به خونه برسین تماس بگیرید تا بساط اسفند را آماده کنم  مامان جون فروغ نیز تماس گرفتند گفتند برای خرید از خونه بیرون آمدند و بین راه بریم دنبالش ومادر جون فروغ را سوار کردیم همگی شاد و خندان به خونه رسیدیم . مادرجون فروغ سریع وارد ساختمان شدند تا اسفند دود کنند وای جگر طلای من این روزا بهترین روزای زندگی ماست بعد از اینهمه سختی این روزا خنده و شادی مهمان خونه ما شده مادر جون زهرا چه دودی به راه انداخته بود وزیر لب مرتبا ورد میخوند مامان جون فروغ و مامان جون زهرا با کمک هم شما را از پارچه ای که  دعای یاسین مغربی روش نوشت بود رد کردند وشما با بابایی پا به خونه  ما گذاشتید .قدم پسرم مبارک و میمون باد گل پسرم به زندگی ما  خوش آمدی . وای مادر جون فروغ زحمت کشیده بودن و میز دم راهی برای شما چیده بودند .بعد همگی در کنار شم کلی عکس گرفتیم. و بعد مامان جون فروغ زحمت حمام کردن شما را کشیدن و گل پسرم را حمام دادند.وای عزیز دلم مثل یه عروسک ریز و کوچولو بودی ولی اینقدر ناز و دلبر بودی که نگو دل بابا و مامان با دیدن روی ماهت غش می رفت.

 

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان صدرامامان صدرا
5 فروردین 98 20:58
قدم نو رسیده مبارک😚😚😚