ماهان احمدی حیدریماهان احمدی حیدری، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

ثبت بهترین لحظات زندگی پسرم

عروسی خاله سوده

1397/6/17 23:35
نویسنده : مامان ساره
348 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 17 شهریور ماه و امشب عروسی خاله سوده بود.دیشب تا صبح شما بی قرار بودید و بشدت به خودت می پیچیدی. صبح به خانه آقا جون رفتم ،  مهمانهای خاله سوده از شیراز رسیده بودند و مامان جون زهرای زبل ،تقریبا تمام کارها را انجام داده بودند و در حال درست کردن ناهار بودند .من و خاله راحله ساعت 4 نوبت آرایشگاه داشتیم و ساعت6 قرار بود همه باهم برای گرفتن عکس به عکاسی برویم . ساعت پنج من به خانه آمدم شما اصلا نخوابیده بودید و مدام گریه می کردید طوری که بابا محمد را کلافه کرده بودی . با هم برای گرفتن عکس خانوادگی به عکاسی خانه هنر رفتیم ،متاسفانه از بس شما گریه کردید ،عکاسی ناتمام ماند و فقط توانستیم یک عکس دسته جمعی با عروس و داماد و یک عکس سه نفره بگیریم . گرفتن عکس های تکی شما به روز دیگر موکول شد .خیلی ناراحت بودم که اگر بی خوابی و گریه شما ادامه داشته باشد چطور می توانیم در عروسی بمانیم . بدنبال مادرجون فروغ رفتیم .چون  اولین بار بود شما را برای مدت طولانی بیرون می بردیم، هر وسیله ای که فکر می کردیم امکان دارد در سالن بدرد شما بخورد با خود بردیم . بابا محمد از دیدن اینهمه وسیله خندیدند و گفتند چه خوب که مسافرت نمی رویم وگرنه...

خدا را شکر در راه رفتن به سالن عروسی ،شما به خواب رفتید و در طول عروسی کلا خواب بودید ،بنابراین نتوانستم از شما زیاد عکس بگیرم ، شما تنها  برای چند لحظه بیدار شدید که آقا جون و بابا محمد شما را بغل کردند و همگی باهم کلی با رقصیدیم . کاش بزرگتر بودی و عروسی خاله سوده را متوجه میشدی .امشب به ما خیلی خوش گذشت .انشالله زنده باشم و گل پسرم را در لباس دامادی  ببینم.

پسندها (4)

نظرات (2)

🥀نوزیتا🥀🥀نوزیتا🥀
11 اردیبهشت 98 22:09
خوش بگذره خوشبخت بشن😍
مامان ساره
پاسخ
تشکر😘
✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
13 اردیبهشت 98 15:57
انشاالله عروسی خودت ماهانی
مامان ساره
پاسخ
خیلی ممنون 😍