یک روز برفی
هشتم اسفند ماه قرار شد ،چند روز به شیراز برویم. صبح زود من و شما با ماشین آقا جون به همراه مادر جون ، خاله سوده به سمت شیراز حرکت کردیم .بابا محمد قرار است از راه یاسوج به اصفهان برود و امشب در اصفهان بماند و فردا به سمت تهران حرکت کند .بنابراین بابا محمد وخاله راحله با یکم تاخیر به سمت تهران حرکت کردند . شما در راه بیدار بودید و مدام در حال ورجه ورجه کردن و هراز گاهی گریه میکردید ومن مجبور بودم برای آرام کردن شما از کارتونهای انگلیسی که در گوشیم ذخیره کرده ام ، استفاده کنم تا شما با دیدن آن آرام شوید . به چنار شاهیجان که رسیدیم ، آقا جون برای تعمیر ماشین ایستادند و فرصتی شد که پوشک شما راتعویض کنم و به شماناهار بدهم.یکساعتی معطل شدیم تا ماشین از تعمیر گاه آمد. در راه شما آنقدر خسته شدید که تا شیراز کاملا به خواب عمیق رفتید.ما چند روز درشیراز ماندیم و مادر جون وخاله سوده برای شما کلی عیدی خریدند. بلاخره بعد از چند روز ماندن در شیراز امروز ده اسفند ماه نودوهفت ، صبح ساعت هشت از شیراز به سمت بوشهر حرکت کردیم هوا مطلوب بود و من و شما لباس گرم زیادی نپوشیدیم. به دشت ارژن که نزدیک شدیم هوا کم کم رو به سردی میرفت . آقا جون بخاری ماشین را روشن کرد و من ، به ناچار شما را در پتو پیچاندم تا از شدت سرمای بدن شما کاسته شود. کمی جلوتر از منطقه چلچشمه ، زمین سفید پوش شده بود و کوههای کنار جاده مملو از برف بودند . ناگهان بارش برف شروع شد و هر لحظه به شدت آن افزوده میشد . به پیشنهاد آقا جون ایستادیم و شما را از ماشین پیاده کردیم و اولین ریزش برفها و روز برفی شما را به یادگار عکس گرفتیم ولی به دلیل شدت سرما و نپوشیدن لباس مناسب تنها برای مدت کوتاهی توانستیم بیرون از ماشین در برفها بایستیم . کمی آنطرفتر دیگر از زمستان و سرمای آن خبری نبود. زمین لباس سبز خود را برتن کرده بود تا به استقبال بهار برود.